پارت۲۱ [عشق یهویی]
تهیونگ: چند روزه که نه یونگی رو دیدم نه جونکوک رو دلم براشون تنگ شده تازه اصلا سره کار نرفتم
ا/ت:پس برو ببینشون و به کاراتم برس روز ها نمیترسم فقط شب ها میترسم
تهیونگ: باشه
فقط میتونی یه دست از کت و شروال هامو برام اتو کنی؟
ا/ت: اره چرا که نه
فقط بهم نشون بده کدوم رو اتو کنم
تهیونگ: بیا بالا بهت نشون بدم
ا/ت: چشم
تهیونگ: رفتیم بالا در کمد رو باز کردم یه دست کت و شروال آوردم بیرون به ا/ت دادم گفتم اینو اوتو کن
ا/ت: بازم چشم « پوزخند »
تهیونگ:« پوزخند »
ا/ت: لباس هاشو اتو کردم بهش دادم پوشید
تهیونگ: مرسی
ا/ت: خواهش میکنم
برو تا دیرت نشده
تهیونگ: به اندازه کافی این چند روز دیرم شده
ا/ت: فقط تهیونگ
تهیونگ: هوم
ا/ت: برگشتنی یه قرص شکم درد بگیر باشه
تهیونگ: باشه
رفتم سوار ماشین شدم زنگ زدم یونگی
تهیونگ: سلام اغای مین
یونگی:چه عجب آفتاب از کدوم ور در اومده جنابعالی زنگ زدی
تهیونگ:با جونکوک بیاید شرکت کارتون دارم
یونگی:چشم رئیس
تهیونگ: مسخره بازی در نیار زود بیاید
یونگی: ما همین الانشم شرکتیم جنابعالی کجایی
تهیونگ: تو راهم الان میام خداحافظ
یونگی : باشه
گوشیو قطع کردم
تهیونگ: رسیدم شرکت رفتم داخل اتاقم رو به منشی جناب جئون و مین رو صدا بزن بیان اتاق
منشی: چشم
جونکوک: رفتم داخل اتاق تهیونگ روبه روش گفتم
چه عجب یادی از ما کردی از جاش بلند شد و همو بغل کردیم
تهیونگ:یکم درگیر این دختر بودم الان کجایید چرا نمیآید خونه؟
یونگی:«کنار در بم داده بود» گفتیم مزاحم نشیم
تهیونگ: اووووو داداشم یونگی چطوره
رفتم بغلش کردم اونم منو بغل کرد....
یونگی: به لطف شما نه
تهیونگ: چرا ؟
یونگی: کلی کار ریختی سرمون رفتی
تهیونگ: یه جوری میگید رفتی انگار یه سال نیومدم فقط دیروز نیومدماااااا
جونکوک و یونگی: اوکی باشه بابا«خنده»
تهیونگ: کار جدیدی داریم ؟
جونکوک: اره
باید ۳۰ کشتی بار اسلحه رو به انگلیس بفرستیم ساعت ۲ شب خدمون هم باید باشیم
تهیونگ: آها باشه ولی
یونگی: ولی چی
تهیونگ:ولی من نمیتونم بیام
جونکوک: اونوقت چرا
تهیونگ: نمیتونم ا/ت رو تنها بزارم
جونکوک : مگه بچه س که کنارش باشی
تهیونگ: میترسه خب دلم نمیاد ولش کنم
جونکوک: ای بابا عجب گیری کردیماااااا خب باشه ببرش پیشه میا
تهیونگ: باشه
نکته « میا خواهر جونکوک»
بعد ظهر ساعت هفت شب بود رفتم خونه رفتم بالا در اتاق رو باز کردم داشت کتاب میخواند
ا/ت: تهیونگ برگشتی
تهیونگ: اره داری چی میخونی
ا/ت: کتاب_____از کتابخونه برداشتم خوندم حوصلم سر رفته بود
تهیونگ: پاشو خودتو اماده کن
ا/ت:کجا•__•
تهیونگ: خونه ی میا
ا/ت: میا کیه
تهیونگ: خواهر جونکوک که مثله خواهر خودمم هی
ا/ت: باشه وایسا یچی بپوشم بیام
یه شروال بگ مشکی و یه هودی سفید پوشیدم اومدم پایین
تهیونگ: یه دست لباس خواب هم بیار
ا/ت:چرا
تهیونگ: چون من کار دارم دیر میام برا اینکه نترسی میری اونجا
ا/ت: باشه
رفتم بالا یه دست لباس خواب توی کولم گذاشتم الان دیگه آمادم
تهیونگ: سوار شو
سوار شد رفتیم سمت خونه جونکوک و خواهرش پیاده شو رسیدیم
ا/ت: باشه نمیای خونه
تهیونگ:چرا منم میام فعلا که نمیخوایم بریم
__________________________________________________
۶۰ تا لایک
۲۰کامنت
مرسی که حمایت میکنید(:
__________________________
ا/ت:پس برو ببینشون و به کاراتم برس روز ها نمیترسم فقط شب ها میترسم
تهیونگ: باشه
فقط میتونی یه دست از کت و شروال هامو برام اتو کنی؟
ا/ت: اره چرا که نه
فقط بهم نشون بده کدوم رو اتو کنم
تهیونگ: بیا بالا بهت نشون بدم
ا/ت: چشم
تهیونگ: رفتیم بالا در کمد رو باز کردم یه دست کت و شروال آوردم بیرون به ا/ت دادم گفتم اینو اوتو کن
ا/ت: بازم چشم « پوزخند »
تهیونگ:« پوزخند »
ا/ت: لباس هاشو اتو کردم بهش دادم پوشید
تهیونگ: مرسی
ا/ت: خواهش میکنم
برو تا دیرت نشده
تهیونگ: به اندازه کافی این چند روز دیرم شده
ا/ت: فقط تهیونگ
تهیونگ: هوم
ا/ت: برگشتنی یه قرص شکم درد بگیر باشه
تهیونگ: باشه
رفتم سوار ماشین شدم زنگ زدم یونگی
تهیونگ: سلام اغای مین
یونگی:چه عجب آفتاب از کدوم ور در اومده جنابعالی زنگ زدی
تهیونگ:با جونکوک بیاید شرکت کارتون دارم
یونگی:چشم رئیس
تهیونگ: مسخره بازی در نیار زود بیاید
یونگی: ما همین الانشم شرکتیم جنابعالی کجایی
تهیونگ: تو راهم الان میام خداحافظ
یونگی : باشه
گوشیو قطع کردم
تهیونگ: رسیدم شرکت رفتم داخل اتاقم رو به منشی جناب جئون و مین رو صدا بزن بیان اتاق
منشی: چشم
جونکوک: رفتم داخل اتاق تهیونگ روبه روش گفتم
چه عجب یادی از ما کردی از جاش بلند شد و همو بغل کردیم
تهیونگ:یکم درگیر این دختر بودم الان کجایید چرا نمیآید خونه؟
یونگی:«کنار در بم داده بود» گفتیم مزاحم نشیم
تهیونگ: اووووو داداشم یونگی چطوره
رفتم بغلش کردم اونم منو بغل کرد....
یونگی: به لطف شما نه
تهیونگ: چرا ؟
یونگی: کلی کار ریختی سرمون رفتی
تهیونگ: یه جوری میگید رفتی انگار یه سال نیومدم فقط دیروز نیومدماااااا
جونکوک و یونگی: اوکی باشه بابا«خنده»
تهیونگ: کار جدیدی داریم ؟
جونکوک: اره
باید ۳۰ کشتی بار اسلحه رو به انگلیس بفرستیم ساعت ۲ شب خدمون هم باید باشیم
تهیونگ: آها باشه ولی
یونگی: ولی چی
تهیونگ:ولی من نمیتونم بیام
جونکوک: اونوقت چرا
تهیونگ: نمیتونم ا/ت رو تنها بزارم
جونکوک : مگه بچه س که کنارش باشی
تهیونگ: میترسه خب دلم نمیاد ولش کنم
جونکوک: ای بابا عجب گیری کردیماااااا خب باشه ببرش پیشه میا
تهیونگ: باشه
نکته « میا خواهر جونکوک»
بعد ظهر ساعت هفت شب بود رفتم خونه رفتم بالا در اتاق رو باز کردم داشت کتاب میخواند
ا/ت: تهیونگ برگشتی
تهیونگ: اره داری چی میخونی
ا/ت: کتاب_____از کتابخونه برداشتم خوندم حوصلم سر رفته بود
تهیونگ: پاشو خودتو اماده کن
ا/ت:کجا•__•
تهیونگ: خونه ی میا
ا/ت: میا کیه
تهیونگ: خواهر جونکوک که مثله خواهر خودمم هی
ا/ت: باشه وایسا یچی بپوشم بیام
یه شروال بگ مشکی و یه هودی سفید پوشیدم اومدم پایین
تهیونگ: یه دست لباس خواب هم بیار
ا/ت:چرا
تهیونگ: چون من کار دارم دیر میام برا اینکه نترسی میری اونجا
ا/ت: باشه
رفتم بالا یه دست لباس خواب توی کولم گذاشتم الان دیگه آمادم
تهیونگ: سوار شو
سوار شد رفتیم سمت خونه جونکوک و خواهرش پیاده شو رسیدیم
ا/ت: باشه نمیای خونه
تهیونگ:چرا منم میام فعلا که نمیخوایم بریم
__________________________________________________
۶۰ تا لایک
۲۰کامنت
مرسی که حمایت میکنید(:
__________________________
۸۰.۵k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.